جامعه ما مثل همان جامعه "بینوایان"ی شده که "ویکتورهوگو" توصیفش می کند. "فانتین" برای آینده دخترش "کوزت" کار کارخانه را که از دست می دهد موها و دندان ها را هم ارزان به حراج می گذارد.
وبلاگ قلم واژه نوشت:
از توی کوچه کنسولگری می رفتم دروازه دولت. مثل همیشه ایستگاه اتوبوس. به چهارباغ که رسیدم قدم ها را آهسته تر برداشتم. نسیم خنکی توی شاخه درختان بید و توت افتاده بود. گاه و بیگاه یک توت از روی درخت رها می شد کف پیاده رو تا شاید عابری به خوردن وسوسه شود.