شعری زیبا با عنوان شاه جنگل از برادر عزیزمان آقای جعفر رزاقی شاه جنگل شیر رفت روزی شکار غافل از روباه پیر نابکار داشت یک توله درون لانه اش روبهی اندر جوار خانه اش گشت غافل ساعتی از لانه شیر بی خبر از مکر آن روباه پیر روبهک تا پی به این غفلت ببرد حمله کرد و بچۀ شیر را بخورد شیر آمد خانه آهوئی به چنگ لاشه آهو را نهاد بر روی سنگ دید جا خیس است ولیکن بچه نیست روبهک را دید و گفت این کار کیست گفت روباه یک هیولا ایست جری گر بپرسی کار توست گوید بلی گفت شیر سلطان جنگل گر منم پوست او را هر که باشد می کنم رو رو او را به نزد من بیار تا کنم نصف از وسط همچون خیار رفت روباه در میان راغ و باغ تا بیابد ساده لوحی چون الاغ دید روبه یک الاغی را به راه گفت خواهی تا شوی سلطان و شاه شاه جنگل گشته در حال نزار پای او رفته لب گور و مزار من وکیلم ، کرده با من گفتگو تا بیابم جانشینی بهر او نیست لایق تر به جایش از تو خر پر دل و پر جرأتی چون شیر نر سوی او باید شوی اینک روان تا بگیرد از تو یک سر امتحان با غضب پرسد که این کار تو هست ؟ تو بگو البته که کار من است بعد از آن اهدا نماید قبه اش بر سرت تاج و به دوش ات جبه اش القرض کرد آنچه روبه گفته بود کی کسی از مکر روبه برده سود تا که دید شیر این جسارت از حمار حمله کرد از خر در آوردش دمار گرد و خاکی شد به پا در آن زمان پوست خر را کند آن شیر دمان از پس گوشش کشید تا دم او پوست آویزان بشد از هر دو سو می جهید خر بر یسار و بر یمین می دوید و می کشیدش بر زمین جان خر شد در خطر کرد الفرار او فرار را داد ترجیح بر قرار روبهک می گفت مبارک جبه ات پادشاهی ، خر مبارک باشدت