آسمان لاجوردی، باغچهی سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد.
ولی چه فایده؟؟
من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم،
همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانیکه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست
_ یک سال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم،
این ناله های ترسناک، این حنجرهی خراشیده که جانم را به لب رسانیده،
صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بی کردار...!
چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام،
با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و
در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب می نشینیم،
یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میکنم.
هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست،
من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم
- ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد.