فردا فقط برای تو روز مهمی نیست
برای من هم روز مهمی است وقتی که می بینم پله های موفقیت را یکی یکی طی می کنی و من از نزدیک، نه اشتباه شد از دور به تماشای تویی می نشینم که چهار سال لحظه های خوبی را برایم به تصویر کشیده ای.
استرس دارم اگویی که انگار این اتفاقات برای خودم قرار است رقم بخورد.
با خودم عهد کرده بودم بعد از فردا دور و دورتر شوم. آنقدر دور که بودنم را به فراموشی بسپاری ولی خاطرات را در دلم به یادگار بگذاری.
راستش انقدر نبودنم را بعد از فردا به حافظهام سپرده بودم که از آمدن فردا بیم داشتم.
همه زنگ میزنند و میپرسند که گفتی فقط تا فردا می مانی و همه مثل من منتظرند تا فردا بیاید.
بگذار اعتراف کنم این کار سخت در توان من نیست.
باید عهدی که با خود بستهام را بشکنم، مهم نیست جواب همه کسانی را که منتظر فردا بودند را خواهم داد.
من نمیتوانم به این عهدی که با خود بستم پایبند باشم، دلم عهدی را میخواهد که یک سوی آن تو باشی.
صدایی در گوشم نجوا میکند که باید بمانی، صدای تپش قلبم است. من باز هم میمانم و به نجوای قلبم گوش می دهم.