ساعت نزدیک 11 شب بود. روی نیمکتی در پارک نشسته و با پاکتی سیگار در دستش بازی میکرد. سپس از کیفش آینهای را بیرون آورد و مشغول آراستن خود، با وسایل درون کیفش شد. در حال خود بود که صدایی شنید. خانم، اجازه هست کنارتون بنشینم؟
سرش را بالا آورد، دختری که مانتویی کوتاه به تن داشت و موهایش از روسری بیرون ریخته بود را دید. گفت: اینجا که مال من نیست، هر جا که خواستی بشین...