خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

شاهزاده

نمی دونم قضیه از کی پیچیده شد و اوضاع از کی بهم ریخت! من هم که نویسنده داستانم نمی دونم، البته یه حدس هایی  می زنم ولی اولش رو مطمئن نیستم. شاید قضیه از اون وقتی شروع شد که شاهزاده ی داستانم شروع کرد به بهونه گرفتن و دبه در آوردن و داد کشیدن سر من که: من هرگز با اون شاهزاده خانم ازدواج
نمی کنم. بهش گفتم: آخه دردت چیه؟ خوشگل نیست که هست، مهربون و خوش اخلاق نیست که هست، حتی از خیلی از شاهزاده خانمای دیگه مثل سیندرلا و سفیدبرفی هم بهتره . از هر انگشتش هم که هزار تا هنر می ریزه، پس دیگه چی می گی؟تازشم مگه تو اونو دیدی که داری بهونه می گیری؟

  گفت: دنیا عوض شده، دیگه مثل قدیما نیست که شاهزاده ها با اولین نگاه از شاهزاده خانما خوششون بیاد و فردای قضیه باهاش ازدواج کنن، زمونه پیشرفت کرده و این دونفر باید مدتی با هم حرف بزنن، و اگه با هم تفاهم داشتن اونوقت عروسی کنن. من فعلا قصد ازدواج ندارم. بعدشم، من دیگه دوست ندارم باهات همکاری کنم، خسته شدم از این که هرچی نوشتی کردم، نمی خوام دیگه به میل تو زندگی کنم، می خوام مال خودم باشم، آقای خودم و سرور مردم کشورم، چون بالاخره من همین روزا تاج شاهی رو روی سرم  می ذارم. برو دیگه هم سراغم نیا.

از همون موقع بود که همه چیز بهم ریخت، شاهزاده داستانم سر لج گذاشت، در فکر من اون شاهزاده ای      فوق العاده خوب و مهربون بود که قرار بود با شاهزاده خانمی زیبا ازدواج کنه و اون دو تا به خوبی و خوشی با هم تا آخر عمر زندگی کنن و اون به عدالت بر مردم حکومت کنه، اما وقتی این طوری شد، اخلاق شاهزاده هم عوض شد و شروع کرد داد کشیدن و فریاد زدن سر خدمتکاراش و این و اون. بعد هم سر و کله ی اون جادوگر بدجنس پیدا شد که خودش رو به عنوان فرشته ای زیبا جا زد تا مثلا شاهزاده رو برای رفتار بدش با دیگران تنبیه کنه.نمی دونم از کجا و کدوم قصه سرو کله ش پیدا شد، شاید یکی از جادوگران اون داستانه بود که تو شهر جادوگرا زندگی می کرد و اینا، فکر کنم یکی از اونا بود. بعد می دونین چی شد؟

جادوگر بدجنس رو به شاهزاده کرد و گفت: حالا که تو اینقدر سنگدل شدی، من یکی از گاوهایی رو که مال توست و تو از اون شیر می خوری به جای تو بر تخت می نشونم تا اوضاع کشور و سرزمینت حسابی بهم بریزه و تو رو هم زندونی می کنم.

من بیچاره هر چقدر گریه و زاری کردم، به جادوگر التماس کردم که دست از این کارش برداره، فایده ای نداشت، حتی بهش گفتم که خواهش می کنم چند تا کتاب روانشناسی بخون، رفتار تو با یک جوان، اصلا درست نیست، باز هم فایده نکرد. حتی اون من رو هم تهدید کرد که به حیوونی، گیاهی چیزی تبدیل می کنه. حتی من نمی تونستم از اختیارات نویسندگیم استفاده کنم و جادوگر رو یه جوری از بین ببرم. این شد که یک گاو به شکل شاهزاده تبدیل شد و شاهزاده به گوشه ی تاریک و نمور سیاه چال قصر افتاد، بمیرم براش، چه زجری می کشید حتما! از این قضیه فقط من خبر داشتم و شاهزاده و جادوگر.

جادوگره منو تهدید کرد که اگه کاری بکنم و یا به کسی چیزی بگم، حتی به سازمان های حقوق بشری،  شاهزاده برای همیشه در سیاه چال می مونه و حق تالیف و نشر هم از من گرفته می شه، تهدید کرد کاری
می کنه دست به هر قلمی بزنم جوهرش خشک بشه و هر کلمه ای که بنویسم به جونم بیفته. بهم پیشنهاد کرد یه داستانه دیگه رو شروع کنم و بی خیال این ماجرا بشم. اما مگه من می تونستم شاهزاده ای رو که با هزار امید و آرزو پرورده بودم رها کنم.

 جادوگره هر چند وقت یکبار می رفت به شاهزاده سری می زد و با او صحبت می کرد، یک بار شنیدم که داشت به اون می گفت :این نویسنده ای که تو فکر می کنی خالق شخصیت توست دروغ میگه، شخصیت تو رو از کتاب های دیگه و افسانه های این و اون دزدیده و تو رو گول زده و بیخود و بی جهت درگیر این ماجرا کرده تا به اهدافش برسه و مشهور و پولدار بشه. هر چه قدر من داد و فریاد می زدم که شاهزاده: به حرفاش گوش نده، داره دروغ می گه، فایده ای نداشت و شاهزاده نمی شنید، جادوگر بدجنس بهم گفت: بیخودی سعی نکن، اون صدای تو رو نمی شنوه، تا وقتی که کار من باهاش تموم نشه و اون سر عقل نیاد تو نمی تونی باهاش صحبت کنی.

از اون طرف، گاوه که هیچی بارش نمی شد، شده بود شاهزاده ی محبوب سرزمین و هی چپ می رفت راست    می اومد می گفت: من کاری می کنم که همه مردم خوشبخت بشن، من برای همه مردم علف فراوون تهیه       می کنم. دیگه هیچ انسانی حق نداره از حیوونای بیچاره اش بیگاری بکشه، همه حیوونایی که در مزارع کار      می کنن باید بیمه بشن و دستمزد و غذای مناسب دریافت کنن.

شاهزاده ی قلابی همه وزیران و دستیاران با تجربه ی شاهزاده ی محبوب منو اخراج کرد و عده ای الاغ و گاو رو جانشین اونها کرد. قصر زیبا و بلورین شاهزاده ی من تبدیل به باغ وحشی بد بو و کثیف شده بود و البته همه می دونستن که اون خیلی قدرتمنده پس نمی تونستن حرفی بزنن و اعتراضی بکنن، یه دفعه هم که یکی از مردم به کارهای ناشیانه ی گاو اعتراض کرد، اونو دستگیر کردن و به زندان انداختن، از اون پس عده زیادی از مردم به سرزمین های دیگه فرار کردن و عده ی زیادی هم دستگیر و به زندان انداخته شدن.

حتی عده ای از حیوونایی که در قصر بودن هم، اذعان داشتن که ما نمی تونیم برای یک کشور تصمیمات بزرگ بگیریم!

تا این که یک روز پس از مدت ها من تونستم کاری بکنم. شاهزاده خانم رو گیر آوردم و بهش گفتم: شاهزاده ای که قرار بود تو عاشقش بشی و اون عاشق تو بشه، تو دردسر بزرگی افتاده، خواهش می کنم بهش کمک  کن. همه ماجرا رو براش تعریف کردم و اون پس از مقدار زیادی گریه و زاری گفت: چه کاری از دست من
برمیاد؟

گفتم: من یه نقشه دارم.                                                                                                                     

نقشه ام این بود که شاهزاده خانم یواشکی وارد قصر بشه و شاهزاده رو نجات بده. ولی نگهبانای مخفی گاو فهمیدن و اونو گیر انداختن و بردن پیش شاهزاده قلابی. به شاهزاده گفته بودم که شاهزاده خانم خیلی باهوشه، ولی اون باور نکرد. شاهزاده خانم با فکر و هوش خودش به گاوه نزدیک شد و گفت که من عاشق تو شدم، ولی قبل از این که با تو ازدواج کنم باید همه جای قصر تو رو ببینم و به مامورین سازمان ملل هم گفتم بیان تا این جا رو بازرسی کنن تا چیز خطرناکی توی قصر نباشه. گاوه قبول کرد و ماموران سازمان ملل اومدن و همه جا رو بازرسی کردن، هیچی پیدا نکردن جز یک مقدار چیزای زرد رنگ که بعدا فهمیدن فقط کار خرابی یه عده حیوونه، اما شاهزاده خانم از این موقعیت شلوغی استفاده کرد و به طرف سیاهچالی که شاهزاده در اون زندونی بود رفت. این جای داستان خیلی بامزه اس. شاهزاده تا چشمش به شاهزاده خانم افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد. کلی از این که برای نجات اون اومده تشکر کرد و شاهزاده خانم هم با خجالت سرش رو پایین انداخت و لپاش سرخ شد. بعد اون دو تا با هم از اون جا بیرون اومدن. جادوگره معلوم نبود کجا رفته بود که پیداش نشد، اون دو تا با هم گاو رو گیر آوردن و به محافظان اطلاع دادن تا دستگیرش کنن بعد شاهزاده به سر جای اصلی خودش برگشت، وقتی جادوگر اومد، فکر کرد شاهزاده همون گاوه، ازش پرسید اوضاع چطوره؟ شاهزاده با عصبانیت گفت: برای تو اصلا خوب نیست. بعد شمشیرش رو بیرون آورد و جادوگر رو کشت. شاهزاده خانم دوید به سمت شاهزاده و اون رو در آغوش گرفت و گفت همه چی تموم شد، شاهزاده دستی به موهای شاهزاده خانم کشید. گفتم: آآآاآآاآآآااا ببخشید، شاهزاده می شه یه لحظه بیایی؟

شاهزاده به کناری اومد و من آهسته بهش گفتم: معلوم هست داری چی کار می کنی؟ می خوای نذارن داستانم چاپ بشه؟ زمان شما با الآن ما فرق می کنه. گرفتی چی گفتم؟

گفت: یعنی یه بوس کوچولو هم نمی شه؟

گفتم: فعلا نه،بذار من جمله ی پایانی رو هم بنویسم، اونوقت برو هر کاری دلت می خواد بکن.

خلاصه، شاهزاده فردای اون روز با شاهزاده خانم عروسی کرد و همراه با ملکه اش در مراسم تاجگذاری شرکت کرد. و اونها تا پایان عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردن.[1]



[1]-  البته این قسمتش یه کم خالی بندی شد، چون اونا بعد از دو سال از هم جدا شدن، ولی من چون از پایانای غمگین خوشم نمیاد، ننوشتمش. (یادداشت نویسنده)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.