می خواستم اگر روزی مرتکب کتابی شدم هم برایش مقدمه ای بنویسم و هم اسمی خاص پیشنهاد کنم ، روی اسم خیلی فکر نکردم ولی عناوین زیر بدون هیچ زحمتی به ذهنم رسید :
لیلی و پنجشنبه عزیز - لیلا و این همه آسمان - باز هم لیلا - دست خودم نیست لیلا - نامه های نازک تر از پنجشنبه های لیلا - من ، لیلا و ابلیس باران خورده - لیلی همیشه دیر می رسد - نازکتر از لیلی - از آن همه آسمان لیلا و ...
دیدم همه عنوان ها بدون آنکه بخواهم یا با لیلا شروع می شوند یا با لیلا ختم می شوند.یک نوع لیلا زدگی در این نوشته هایم هست ، در این متنها علاوه بر لیلا ، باران هم فراوان است ، پس به این نتیجه رسیدم که بد نیست اسم کتاب را بگذارم « لیلا زدگی در باران ».
گفتم بد نیست مقدمه آن کتاب را کسی دیگر بنویسد.که من این کاره نیستم ، اگر میتوانستم مقدمه بچینم که روزگارم این نبود . مشکل این است که بی مقدمه عاشق می شوم.
اصلا مرا چه به نوشتن ، میگذارم برای وقتی دیگر ، بهتر است در دنیای لیلا زده ام همیشه سر به زیر باشم و نگاه هایم را از مردم بدزدم تا کسی نفهمد که عاشقم.
نمی دانم چرا الان حس خوبی ندارم ، حالم خوب نیست یاد روزگار شیمیایی کسی افتادم که همیشه می گفت : فراموش نکن ، چشمهای من و تو از فرط خمیازه پیر شده اند ، پس بهتر است بروی و کمی بخوابی ، خدای فردا بزرگتر است....