اما زیبا و پرخاطره . . .
مردمی مهربان ولی نگران شاید در زمستان میان باران برف و بوران ردپای خاطرات را پیدا کنم.
هر چند آسمان این شهر تاریک و ابریست اما چشمانم از لابه لای ابرها می گذرد . . .
قلبم حس قشنگ و آشنایی دارد . حسی که تپش قلبم را تندتر می کند.
نمیدانم نام این حس زیبا را چه بگذارم؟
هربهار دلم هوای این شهر آشنا را می کند. هرچند از اینجا دور است ولی به رویا نزدیک است.به قلبم نزدیک
است.
اولین بار که در اولین خیابان آن آرام قدم برداشتم فکرش را نمی کردم . . .
فکرش را نمی کردم که هرسال رویای واقعی را ملاقات کنم.
اینجا همه آرامند ، ولی نگرانند . چهره ی بعضی از آنها غلت انداز ، ولی درونشان پر از مهربانی و آرامش است و
چهره ی بعضی از آنها آرام ، ولی در درونشان بی قرارند. انگار منتظرند . . .
من خط دلهایشان را می خوانم.
اینجا همه چیز شلوغ و درهم برهم است . ولی گاهی آرامش و احساس در بعضی از شبهایش توسط یک نفر
برقرار می شود . . .
این همه را را به دنبال آن یک نفر هستم . می خواهم به من هم کمی آرامش هدیه کند . . .