اندر می خانه ی خویش دلواپسی ها دارم
از چشم زهر بینم اشک ها به انتظار دارم
چون رود گذر میکند فارق از این دلم
حاصل چندی عمر خاطره ها زه دل دارم
گل به بهارش طراوت می دهد بر سینه ی من
نفسی ده که چاره ی کار زه کوی دوست دارم
سبوی این عمر چندی گذشته به صبر عیوب
آخر شکیبی ای دل کجا گویم که منم دلدار دارم
بی آشیانه بلبل کجا رود در این باران طوفانی
که قهر خدا بر دل شکسته ها گریه ها دارم
دلی را به حکم خدا به امانت میکشیم که سنگینیش کمر را خم میکند , و چشمانم بی خواب
تاریکی را با افکار پریشان سپری میکند و هوای دلم را در تنهایی شب به نوشته هایم میبخشم
تا یادگاری از تپش های قلبم به روزگار دهم
نمی دانم آن خواب سنگینم بر بی خوابی هایم کم رنگ گشته است
و ماه بر پیکر نگاهش اشک را از چشمه میگیرد
چندی هستم و چندی میروم و نمیدانم بر هوای ابر ناک چه گشته است که صداقت باریدن را
از دست داده است
گاهی همچو رود میروم و بر فکر دریا شدن جان میدهم و بر روزگار میسایم و پش می روم
اما کبوتر های بی آشیانه کجا دارند جز آغوش زامن آهو
سینه بگشود از درون فریاد زد
که ای عجوزه بخت من را بسته ای
شیشه عمرم ز غم بشکسته ای
عمر من بگذشت تنها مانده ام
از رحیل دوستان جا مانده ام
بهر چه آوردیم در این سرا
زادی و حبسم نمودی در بلا
گفت مادر که ای نکو فرزند من
ای عزیز ای دلبر و دلبند من
روزگار خوردیت را یاد آر
کی نمودم من غمم را آشکار
آن زمانی که پدر رفت از میان
کودکی بودی ضعیف و ناتوان
جمله میراث پدر بودی پسر
نه زمین وملکی و نه سیم وزر
هیچ در انبان نبود آن روز سرد
غیر تصویر غم واندوه و درد
دائی و عمو و عمت بعد از آن
کی گرفتند از دل زارم نشان
کهنه میشستم برای یک قران
خوشه می چیدم برای قرص نان
گاه آبی می نهادم بر اجاق
تا فضای مطبخی گیرد اتاق
حاجی بازار با آن ریش و پشم
گه نشانم می گرفت از زیرچشم
گربه های بی حیای روزگار
درب دیزی بسته دیدند از قرار
زین سبب وامم ندادن یک قران
تا بسازم بهر شامت قرص نان
نان نبود اما تنور افروختم
پیکر پاکم به نان نفروختم
درد خود را در درون انباشتم
بذر امید تو را می کاشتم
از طبت شبها ز طب می سوختم
چشم بر مرز سحر می دوختم
گریه می کردم یواش و بی صدا
زیر لب بستاندمت باز از خدا
شکر طی شد روزگار تلخ من
قلب مادر را مرنجان از سخن
من تو را با خون دل پرورده ام
در جوارت خون دلها خورده ام
هان پسر نان حلات داده ام
منگر امروز این چنین افتاده ام
درس گیر ای نازنین از مادرت
نه قدم در ره خدایت یاورت
کار کن وانگه در آن اندیشه کن
هر هنر داری همان را پیشه کن
فقر را با کار باید ریشه کند
تنبل بی مایه باشد مستمند
تابستان 1391. روح الله محمودی - رها