خدایا در این آشوب به دادمان برس
روایت نو،به نقل از وبلاگ الیس الله بکاف عبده... نوشت:
چونان پروانه ای سر در پیله کرده
در پس برگی
در پناه درختی درهیاهوی طوفان بی رحم روزگار
روزگار گذراندیم
بی آنکه حتی بپرسیم از خودمان که ما کجای این دورانیم
کجای این ویرانه ی دنیا
بی آنکه مهر درخت به دل گیریم…
زیستیم که فقط زیسته باشیم و نه برای اینکه باشیم
برای اینکه اگر نبودیم بفهمند که نیستیم
خسته ام رئیس خسته ام از اینکه همه ی راه تنهام...
تنها مانند یه گنجشک توی بارون،خسته ام از اینکه هرگز کسی رو نداشتم
که بگه کجا میریم ،از کجا میاییم و یا چرا میریم بیشتر از مردمی خسته ام که
همدیگه رو آزار میدن خسته ام از همه ی درد هایی که میشنوم و حس میکنم
هر بیشتر میشن درست مانند اینه که خرده های شیشه تو سرمه همه ی
زمانها میتونید بفهمید ؟!
شب ها قبل از خواب در عرش سیر می کرد، درون رختخواب تا سپیده دم متفکرانه، یک به یک معنی نگاه های پرفسور را که چند سالی بود زنش فوت کرده و عزب بود را تحلیل و موشکافی می کرد. او یقین داشت که پرفسور عاشقش شده است . برای اینکه یک بار هنگامی که عمل جراحی به پایان رسیده بود پرفسور ماسک اش را از روی دهان برداشته و به او نزدیک شده بود . دست او را در دست گرفته و مدتی بی هیچ کلامی چشم در چشم او دوخته و بعد از آن دست او را به لب هایش نزدیک کرده و با احترام بوسیده بود. به یاد می آورد آن شب به خانه رسیده و نرسیده بدون اینکه لباس هایش را عوض کند و شام بخورد به انباری زیر شیروانی رفته بود. آن جا جهیزه ای را که در طول سال ها با دستمزدش خریده و با سلیقه کنار هم چیده بود را از بسته های شان درآورده و یک به یک گرد و خاک شان را گرفته بود . سفره ها را تکانده و آویزهای بلورین چلچراغ را با آب و صابون شسته و برق انداخته بود. چنگال های نقره ای را که مدت ها بی مصرف مانده و سیاه شده بود را با خمیر دندان جلا داده بود . اما یک هفته پس از آن ، بعد از پایان عمل جراحی دیگری پرفسور ماسک خود را برداشته و در حالیکه به چشمان پرستار دیگری چشم دوخته بود با همان احترام دست او را نیز بوسیده بود . فاطیما این موضوع را با چشمان خود دیده بود و در آن هنگام تمام دنیا دور سرش چرخیده بود و ابزارهای فلزی ای که در دست داشت روی زمین ریخته و همه را ترسانده بود . به همین خاطر برای اینکه کسی اشک های او را نبیند با تنی انگار گُر گرفته به اتاق دیگری پناه برده و آن جا به خاطر خیال پردازی های احمقانه خودش را لعن و نفرین کرده و آرام و بی صدا گریه کرده بود .
ادامه دارد ...
* " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "