می گدازد سنگ خارا سوزش مهرت دل بی کینه ی من
وی هویدا می شود وان روی ماهت در زلال هرنگاهت
وین گلستان نگاهت خواهش دیرینه ی من
ای امید هستی من .وی نوید هستی من
ارزوی وصل رویت .همت پیشینه ی من
خیس از شبنم شده گلزار چشمم در فراغت
یادتو مرهم شده بروح زخمم.شورو وصلت بیمه ی من
کوزه ی عمرم دریغا زودِ زود خواهد شکست
ریزه های جسم من در بر خاک عاقبت خواهد نشست
کاش می شد هم بدید وهم شنید و دل نبست
کاش می شد جام لعل عشق را بگرفت به دست
وین خیال مبتلا بر عشق هم شد مست مست
مه جبینا گر به بالینم بیایی می شوم من هست هست